همهٔ مردم تهران میدانستند که داش همین افسونه» دروغ میگوید و خود داش همین هم میدانست همه میدانند که دروغ میگوید. اما آدمها وقتی چشم در چشم میشوند دکمهٔ فراموشیِ خودخواسته را فشار میدهند و به گونهای شگفت و هماهنگ در توافقی که حتی بر زبان نمیآورند با هم قرار میگذارند که دروغها را راست کنند و بدیها را خوب. داش همین هیچوقت داستایفسکی و فروید و یونگ نخوانده بود؛ اما این را میدانست که وقتی دروغ میگوید دیگران میدانند دروغ میگوید اما همهشان ادای باورکردن درمیآورند.
داش همین روی تخت سفید بیمارستان لنگهایش را دراز کرده بود. دورتادورش آدمهایی جمع شده بودند که انگار از دههٔ سی خورشیدی آمده بودند آن هم از توی فیلمهای داشمشتی. همه کلاه لبهدار مشکی داشتند و کت و شلوار مشکی و سبیل تاگوشرسیده. آقبزرگ بزرگشان گفت: داشهمین غم از تنت دور. بغلدستش کسی گفت: هَـــمین» مثل همینگفتنهای داش همین و همهشان خندیدند به چیزی که خنده نداشت.
داشهمین خودش را کش و قوسی داد و گفت: مرَّمتِ شوماس» بعد گفت: همتون دونَستین که داش همینتون پشتش خاکی نشده. لامصبِ [به پاس ادب سترده شد] تو تاریکی از پشت تیزی زد. همتون دونَستین که داش همینتون چشاش پسِ کلهشو میدید. اون دم غم بینوایان رخم زرد کرده بود و هوشم پراکنده بود واسه غم دو تا بچه یتیم. همتون دونَستین که داش همینتون چقه یتیمنوازه. از تاریکی از پشت تو دمی که غم تو دلم بود پرید و زد. تیزیاش از الماس بود وگرنه همتون دونستین که تیزی تو گوشت داش همینتون فرو نمیره. تیزی رو فرو کرد. این قَذَر غم تو دلم لونه کرده بود که نفهمیدم. لامصب . شیشنفر بودن. شیش به یک. اونم یکِ پرغم. ا بروسلی و جکی چان بودن. هنو غریق اندوه بودم که بروسلی پرید تو هوا و با لگد زد توی غبار چهرهام. دِ لامصبِ . بروسلی تو فیلما مرام داشت، بیهوا تیزی نمیزد. همین که نیگاشون کردم، در رفتن. همتون دونَستین که بروسلی هم حریف داش همینتون نمیشه. تیزیِ الماس بدی گوشتمو خراش داده بود، هراسم برداشت نکنه زهرآگینش کرده باشن و گرنه همتون میدونَستین که داش همینتون صد تا تیزی هم بخوره، رو تخت مریضخونه دراز نمیشه. گمونم اونایی که زدن از ما بهترون بودن. بروسلی از ما بهترون بود. همتون دونَستین که داش همینتون از آدمیزاد نمیخوره. آره حتمی و صدی از ما بهترون بود. هـــَــمین» پِژی خرسبیل حرف داش همین را تأیید کرد به جدم قسم باید از ما بهترون باشن. منم شنیدم که شبونه خوبا را می زنن» همه میدانستند تکتک جملههای داش همین دروغ است حتی پزشکی که راه خودش را از میان داشها باز میکرد و به سمت داش همین میآمد. آقبزرگ رو کرد به داش همین و گفت مریزا! بارک الله! مرحبا غم.» صدای توی راهرو پیچید وقت ملاقات تمومه». سامْپلنگه گفت داش همین درستش اینه تا صپ تا خود خوروسخون مث قدیما تو شمع مجلس باشی و ما پروانهات، اما این ضعیفه هی داد میزنه باس بریم». ممدببراز گفت ضعیفه همهٔ قویا را داره میاندازه بیرون.» و خودش تنهایی کرکر خندید. زن دوباره بانگ زد وقت ملاقات تمومه» آقبزرگ خواست چیزی بگوید که چارلی سوسکه گفت بچییا یه عکس بگیریم واسه اینِسْتاغرام». داشهمین گفت چی؟» پژی گفت همون اینستاگرام». داش همین نمیدانست اینستاگرام چیست. بیست تا سبیل دور تخت سفید داش همین جمع شدند و چارلیسوسکه گفت همه به به عشق داش همین بگید هــَمین» و همه گفتند همین و چارلی عکس را گرفت و گفت به همشیرهام میگم یه کاپشِن خوب واسش بنویسه. میدونید که نویسندهاس.»
*
امیررضا روی صندلی کنار تخت داشهمین نشسته بود و با گوشیاش ور میرفت. یکهو گفت داداش ببین آقا پژمان واست چی نوشته؟» داشهمین رو کرد سمت امیررضا. از حرکت لب و ماهیچههای صورتش میشد ردّ رنج و درد پایش را خواند. بیآنکه لبش را باز کند هوووم» ترسناکی گفت. امیررضا خواند چنین گفتند پیران مقدم.که از مردی زدندی در میان دم.که: هفتاد و دو شد شرط فتوت.یکی زان شرطها باشد مروت امروز با جمع خوبها رسیدیم خدمت بزرگجوانمرد روزگار، خوبِ همهٔ خوبها، کسی که اگر در کهکشانهای دیگر هم حیات باشد، نامش آنجا هم میدرخشد، کسی که هفتاد و شرط فتوت را هفتبار طواف کرده و اگر جوانمردی و فتوت در شکل انسان بود، او بود. داشهمین افسونه که افسانهٔ دوران ماست و در میان این روزگار شوم، مثل خورشید روز ما را روشن میکند. داشهمین را از ما بهتران تیزی زدهاند وگرنه آدمیزاد زاده نشده که غباری به پشت داشهمین برساند. امروز همراه خوبها جوانمردی و فتوت و مهربانی را دیدیم که زخمی بر تخت سفید مریضخانه تکیه داده است. به حق همهٔ خوبها و رادمردان همهٔ اعصار داشهمین هر چه زودتر فتوت را بر کوچه و خیابانهای شهر دود و آهن تهران بتاباند. خاک پای همهٔ خوبهام»
داشهمین دستی به سبیل کشید و گفت راست میگه». امیررضا برایش کامنتها را خواند. از چشم داشهمین میشد خواند که خوشش آمده. پرسید داشکوچیکه! این اوستاگریم چیه؟»
امیررضا اول نفهمید. پس از چند لحظه گفت آها! اینستاگرام. یه شبکهٔ اجتماعی.»
-شبکه اشتماعی مشتماعی نکن. مث تبازا بلغور نکن.
امیررضا مانده بود چه بگوید. گفت: یه جاییه تو گوشیها. هر کی یه صفحه داره. عکس میذارن و یه چیزی زیر عکس مینویسن و همه هم میبینن و میان نظر میدن.
-همه یعنی کیا؟
امیررضا اینستاگرامش را اینور آنور میکند. عکسی از علیرضا پسر همسایهشان که الان آمریکاست نشان داشهمین میدهد و میگوید مثلاً اون از آمریکا عکسش را میذاره، من اینجا میبینم.»
-این موجود دو پا چه چیزا که نمیسازه.
*
داشهمین نصفهنیمه لایعقل بود. نیمهشب توی خیابان راه سهچهار نفر را میبیند و قمه میکشد. یکیشان قمه را میگیرد و وقتی داشهمین حمله میکند، میزندش توی پای راستش. داشهمین میخواست مشت بزند، اما طرف چنان پاگاتنریوچاگی خوابانده بود توی صورتش که پهن شده بود زمین.
*
فردا شب همان عکس پژی خرسبیل را بقیهٔ خوبها» توی صفحهشان گذاشته بودند و هر کدام متنی دربارهٔ داشهمین نوشته بودند. امیررضا برای داشهمین متنها را میخواند. داشهمین روی تخت بیمارستان دراز نکشیده بود؛ الان پیامبر خوبها» بود که هفتاد و دو مرحلهٔ فتوت را طی کرده بود و تیزیاش جز در خدمت ضعیفان نبریده است و عربدهاش جز علیه ستم بلند نشده. داشهمین همینکه خوابید، امیررضا گوشی را کناری نهاد و کتابی از کیف درآورد و زیر نور کمسوی اتاق میخواند. روشن بود از اینکه همراهِ برادرش است، خجالتزده است و حتی از اینکه داشهمین برادر اوست، ناراحت است. سرش توی کتاب بود و داشهمین خر و پف میکرد. داشهمین وسط خر و پف گفت داشی چی میخونی؟ واسه منم بخون بینیم تو ای کتابا چی نوشته. همین» امیر مردد بود بخواند یا نه. خواند رفتارشناسان معتقدند که سازگاریهای آیینیشده در رفتار تهاجمی انسان نقش دارند. فرهنگهای مختلف رقابتهای نمایشی را در کنار تورنمنتها و دوئلها، با اسلحه و بدون اسلحه، برگزار میکنند. در فرهگ سنتی اینوئیت (اسکیمو) از کوبیدن طبل در مسابقات و آواز در دوئلها برای رویارویی با موقعیتهای جنگی استفاده میشود. کسی که فکر میکند به او توهین شده، از او چیزی به سرقت رفته یا آسیبی دیده است، احتمال دارد حریفش را به دوئل آوازخوانی دعوت کند.» داشهمین گوشش را تیزتر کرد و گفت بخون داداشی» این مبارزه در محدوده بستهٔ کلبهٔ اسکیمو در ملأعام برگزار میشود. جوک، توهین و تمسخر با لحن تمسخرآمیز و طعنهآمیز همراه با حرکاتی نمایشی همانند تظاهر به دوختن دهان رقیب، بیرون آوردن باسن یا دمیدن به صورت رقیب اجزای اصلی این بزی است. رقیب، به نوبهٔ خود، موقع اجرا با خونسردی و احتیاط صبر میکند نوبتش برسد و شکایتها و توهینها را در قالب آواز بیان کند. به این تربیب، اتشباهات، تخلفات، عیوب شخصیتی و خطاهای احتمالی در ملإعام و آزادانه بیان میشوند، فرایندی که رقابتکنندهها طی آن میتوانند خشونت خود را خالی کنند و دیگر مرتکب خطا نشوند. معمولاً رقابت با جشن آشتیکنان خاتمه مییابد.» داشهمین انگار فهمیدهباشد گفت هوووم. بعدش چی؟» امیررضا خواند .دوئل آوازخوانی رقابتی است برای حلوفصل اختلافها که در آن شادیِ لذتبخشی ردوبدل میشود و این لذت آنقدر زیاد اس که کارکرد اصلی آن به فراموشی سپرده میشود. این فراموشی بیشک به نفع هدف اصلی میشود. به این ترتیب، جامعهٔ اسکیمو بدون داشتن دولت، دادگاه، پاسبان یا قانون مدون تعادل اجتماعی را حفظ میکند.» امیررضا انگار چیزی کشف کرده باشد، سکوت کرد. چشمهایش برقی زد مثل برق چشمان شیپورچی وقتی نقشهای علیه پسرشجاع ابن پدر پسرشجاع میکشید. داشهمین پرسید این اسکیموها عینشون شین میزنه. حالا اینا یعنی چی؟» امیررضا از فلاسک چای ریخت و خواست جواب بدهد که صدای خروپف داشهمین بلند شد.
*
امیررضا یکسره از دانشگاه رفت بیمارستان. گفت داداش اون گوشیتو بده». همین گفت گوشی فکسنی منو میخوای چی کار؟» و گوشی را از زیر بالش سفید درآورد. گوشی نوکیای یازده دو صفر که با کش جمعوجورش کرده بود. امیر کش را باز کرد و سیمکارت را درآورد. تکه کوچک سیمکارت را از وسط جدا کرد. داشهمین خواست بگوید چرا دل و رودهاش را بهم میریزی؛ اما نگفت. امیررضا نگاه داشهمین کرد و لبخندی زد. دست کرد توی جیبش. جعبهای درآورد. جعبه را باز کرد. گوشیِ هوشمندی که هیجده برابر نوکیا یازدهدوصفر قد داشت از توی جعبه آورد بیرون. سیمکارت را جا انداخت. گفت بسم الله. داشهمین ساکت بود. گوشی را روشن کرد. امیررضا گفت دیگه وقتشه یه گوشی جدید داشته باشی» و گوشی را داد دست داشهمین. قبل از اینکه داشهمین تشکر یا اعتراض کند، امیررضا گفت داداش توی اون گوشی نمیشد اینستاگرام نصب کنی. تو هم باید واسه خودت یک صفحه داشته باشی». داشهمین گفت من فقط بلتَم چارتا دگمه فشار بدم و تلیفون کنم؛ حتی اسمس هم بلت نیستم» امیررضا گفت سرت شلوغ بوده، این چند روز خودم یادت میدم.»
*
امیر گفت: پژمان سلسبیلی؟
-پژی خرسبیلو میگی؟ آره. بامرامه.
-محمد بردبار؟
-قیافشو ببینم.
-این.
-آها. ممدببرازو میگی. ولش کن. .کشتر از خودش، سایهشه. اسم اینو تو صفحم نبینم.
-صفحه هواداران کاظم مهربانپیشه؟
-کازی خرکش؟ کازی خرکش خودش چه خریه که صفحهٔ هواداران هم داشته باشه. امیر میبینی دنیا به کجا رسیده. کازی خرکش هم هوادار داره. همین.
-هفتهزار تا هوادار داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. اسم این نو نیار پیش من. همین . آقوحید رو چغلی کرد و لوش داد. . همین.
-سامان سحرخیز.
-سامپلنگه رو میگی. الوش کن. حبسکشیدهاس.
-فالو داداش. فالو. باشه.
-محمود صباغی
-ممو ناچکالو میگی. مردک دغلباز. ولش کن.
امیررضا تا صبح اسم هزار نفری را میخواند و داشهمین اگر میشناخت، چیزی میگفت. سیصد چهارصد نفری را فالو کرد. امیر عکسی قدیمی از امین را گذاشت آواتار صفحهٔ داشهمین و پرسید برای معرفیات چی بنویسم؟
-اِاِاِ ممم.بنویس غبار همه خوبای عالم.نه بنویس ریزگرد ناچیز همهٔ خوبای ایرونزمین. همین. آره همین خوبه. همین.
امیر از امین خواست توی فیلمی کوتاه بگوید این صفحهٔ اوست و نه صفحهٔ جعلی.
-یعنی صفحه هم جعل میکنن؟
-آره. همین کاظم مهربانپیشه هفت-هشت صفحهٔ جعلی داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. تف. همین.
داشهمین افسونه اولین پست اینستاگرامیاش را فرستاد. من امین سعدیکه خوبای روزگار داشهمین افسونه صدام میکنن، ریزگرد و غبار شوما خوبای ایرونزمینم. حالا که روزگار چارصباحی سنجاقم کرده به تخت سیفید مریضخونه دوس نداشتم از مردان فتوت و شبروان جوانمردی بیخبر باشم. اومدم تو این اونستاگریم تا کنارتون باشم. خاکتونم. غبارتونم. ریزگردتونم. بیغم باشید.» سه چهار ساعت بعد که گوشی را برداشت. امیر را که روی صندلی خواب رفته بود صدا کرد. امیر کامنتها را برایش میخواند. همان روز اول پنجششهزار نفر فالواش کردند. خوبها» توی صفحههایشان صفحه داشهمین را تبلیغ میکردند. سهچهار روزه سیچهل هزار نفر فالوور صفحهٔ داشهمین بودند. امیر عکسهای قدیمی داشهمین را برایش میگذاشت توی صفحه. داشهمین چیزی میگفت و امیر برایش مینوشت. داشهمین وقتی از بیمارستان مرخص شد، زیر و بم اینستاگرام را یاد گرفته بود.
*
داشهمین بیشتر توی هال لم میداد و اینستاگرام را زیر و رو میکرد. بعد از یک ماه گشتن، صفحهٔ افسانه را پیدا کرد. دستهایش میلرزید. همهٔ عکسهای افسانه را صد بار نگاه کرد. خود خودش بود. برای داشهمین همان زیبایی و طراوت دوران را نوجوانی را داشت.افسانه الان دو بچه داشت. بچههای افسانه را هم دوست داشت. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه کرد و رو برگرداند و تف کرد توی سطلی که دو متر آنطرفترش بود. دانیال گفت دایی دوباره این کار را بکن. داشهمین گفت هیچوقت مث داییتون نشید. برید دکتر موهندس شید. داشهمین پر شده بود انتقام. احساس میکرد رضا » همسر افسانه، دلبرش را ازش یده. هیچکس جز خودش نمیدانست آن افسونه» تهاسمش افسانه است که حالا مادر دو بچه است و بیست سالی است داشهمین هیچ خبری ازش ندارد. بعد اینکه محمد برادر بزرگتر افسانه به داشهمین گفته بود دور و بر خواهر من نپلک، داشهمین، محمد را خوابانده بود کف کوچهٔ خاکی و گفته بود لازم باشه از جنازهات رد میشم تا افسانه زنم بشه، خانوادهٔ افسانه از آن محل رفتند و معلوم نبود ربطی به داشهمین داشت یا نه. بعد بیست سال داشهمین افسانه را پیدا کرده بود، توی اینستاگرام. داشهمین هنوز قلبش می تپید برای افسانه. خودش لقب افسونه» را اضافه کرد به اسمش. به دروغ میگفت سه تا بچه را از دست آدمرباهای بینالمللی نجات اده است و به خاطر مبارزهٔ افسانهایاش با ان، او را افسانه صدا میزنند. این داستان را به هزار روایت متناقض گفته بود.
داشهمین صفحهٔ همهٔ سیصد و چهل و هفت فالویینگهای افسانه را بارها زیر و رو کرده بود. صفحهٔ همه فالوورهایش را. همهٔ کامنتهای زیر عکسهایش را میخواند. دوست داشت چیزی بنویسد و فالواش کند و براش پیغام بفرستد؛ اما نمیشد و نمیتوانست. انگار پشتش به خاک مالیده شده بود. گشت و گذار روزانه توی صفحهٔ افسانه و زمینگیریاش افسردهاش کرده بود. از طرف دیگر هر روز فالوورهایش بیشتر میشد. از خودش فیلم میگرفت و پیام اخلاقی میگفت برای خوانندگانش. گاهی از رشادتهایش میگفت. یکی دو بار همراه سامپلنگه و پژی خرسیبیل رفتند خانهٔ سالمندان. عصا زیر بغلش میگرفت و از همانجا از مهربانی برای مردم میگفت و مثل هر روز صفحهٔ افسانه را بالا و پایین میکرد. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه میکرد. انگار زندگی خوشی داشتند. به قول خودش همه توی اینستاگرام زندگی خوشی دارند. واقعاً اوستاگریم است اینجا؛ همه زندگیشان را گریم میکنند و خوش و خرم نشان میدهند. از بیکاری زد روی دکمهٔ فالوینگهای رضا شوهر افسانه، خیلیهاش را بارها دیده بود، توی صفحهٔ افسانه. میرفت پایین و پایینتر. چشمش افتاد به عکس کازی خرکش. دستش به افسانه و شوهرش نمی رسید؛ دوست داشت همهٔ انتقامش را از کازی خرکش بگیرد. کازی خرکش وحید را لو داده بود. وحید ده سال پیش توی دعوایی که خودش مقصر نبود، قمه را زده بود توی قلب بیژن. همه کسانی که آنجا بودند، قسم خوردند که چیزی نگویند و تا سالها وحید گیر نیافتاد. سبیل را تراشیده بود و قمه را غلاف کرده بود و شاگرد اوسامین کابینتساز شده بود. کازی بعد ده سال لوش داد. وحید آویزان شد. حالا شوهر افسانه و کازی خرکش همدیگر را فالو میکردند. داشهمین حدس زد قوم و خویش باشند. داشهمین همیشه دوست داشت، انتقام وحید را از کازی بگیرد؛ حالا دوست داشت، انتقام افسانه را از کازی بگیرد. خودش هم میدانست که افسانه هیچ ربطی و هیچ ربطی به کازی خرکش ندارد؛ اما همینکه شوهر افسانه و کازی توی اینستاگرام همدیگر را فالو میکردند، بس بود.
فرداپسفردای این کشف بود که داشهمین فهمید چند حساب جعلی به اسمش ساخته شده. فیلمی ضبط کرد و گفت این صفحهها برای او نیست. براشون پیام فرستاد که کاریتون ندارم به شرط اینکه هر از گاهی کازیخرکش را بزنند. همان روز زنگ زد آرش دستقیچی. آرش دستقیچی بهش بدهکار بود؛ یکی دو بار داشهمین از مهلکه نجاتش داده بود. گفت: پرسوجو کردم صفّه کازیخرکشِ و صفّه خواهانای از خودش خرتر را پسرداییِ ریقوش رتقوفتق میکنه. من هکومک حالیم نمیشه؛ برو گوشیاشونو واسه داشهمین بیار. همین» آرشدستقیچی عصر با دو گوشی برگشت. داشهمین اول خواست امیررضا را خبر کند؛ اما حدس زد او این کار را نمیکند. به علی جعفری که زیر و بم موبایل و برنامههاش بود، خبر داد. زود رمز و ممز اکانتها را عوض کردند. دو اکانت نبود. همهٔ اکانتهای جعلی کازیخرکش کار خودش بود؛ خودِ .ش. داشهمین گوشیها را پس داد به آرشدستقیچی و گفت برشون گردون تا شک نکنن.
داشهمین هشت-نه حساب کازیخرکش را داشت. تنها که شد، رفت توی دایرکت کازیخرکش و شوهر افسانه، هیچ گفتگویی نداشتند؛ هیچی. بیشتر گیج شد. اما وقت انتقام بود. توی صفحهٔ کازی خرکش عکسی از مرحوم هوشنگ خواجه» گذاشت. خواجه اوایل دههٔ هشتاد، مُرد. دم پیری زاهد و عابد و مسلمانا شده بود و به مستمندان کمک میکرد. حجرهای داشت توی بازار که فرش ابریشمی میفروخت. دوستانش به شوخی بهش میگفتند که خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و آخرش را طوری میخواندند که انگار فحش است و همه این را یادشان بود. زیر عکس مرحوم خواجه نوشت خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و بین ما و در و گلیم فاصله نگذاشت. بعدش هم چند خطری در وصف خواجه نوشت که بزرگ خوبهای روزگار خودش بود. داشهمین میدانست که خوبها روی مرحوم خواجه غیرت دارند. توی صفحهٔ طرفداران عکسنوشتهای گذاشت که آنقدر بد در لباس خوبا زیاد شده که انگار گله گرگها همه لباس میش پوشیدن» با صفحههای جعلی به ممدببراز و پژی خرسبیل و آقبزرگ نیموجبی و فحش میداد. داشهمین میدانست که خیلی از خوبها از کازی نفرت دارند. به اکانت خودش برگشت و فیلم کوتاهی ضبط کرد که ما باس خاکِ پای بزرگترا باشیم؛ اونایی که میراث خوبی و فتوت را برای ما گذاشتن، خاک مزارشونو توتیای چشممون کنیم» خاطرهای جعلی از محبت مرحوم خواجه به خودش ساخت و بدون آنکه اسمی ببرد، هوایی» به کازیخرکش زد.
خوبهای تهران و کرج و حتی خوبهای مازندران و اقصی نقاط کشور به کازیخرکش حمله کرده بودند. خیلیها ماجرای وحید را گفته بودند. خبطوخطاها و تعرضها و عربدهکشیهای کازی توی اینستاگرام پر شده بود؛ مثل نقل و نبات. داشهمین توی صفحهٔ کازیخرکش عکسی از مرحوم وحید گذاشت و نوشت همه میدونن من چقد به شادروان وحید فرهیختهپور ارادت داشتم.» داشهمین میدانست همین یک جمله جرقهای است برای انفجاری بزرگ. پیش خودش گفت میترمش». کازیخرکش هیچجور نمیتوانست ماجرا را جمع کند. حسابی جدید ساخت. به این و آن زنگ زد. توی ویدئویی گفت حسابهای مرا هک کردهاند. داشهمین پاتک زد. بعد دو سه روز به جز صفحهٔ هواداران و یکی از صفحههای جعلی همه صفحههای کازی خرکش را حذف کرد. توی صفحهٔ هواداران از طرف مدیر صفحه نوشت که کازیخرکش او را تهدید کرده است که باید علیه همهٔ خوبها بنویسی و من چون به خوبها ارادت داشتم، اسم صفحه را به صفحهٔ افشاگری علیه کازیخرکش تغییر میدهم و همان روز چند اسکرینشات با محتوای مستهجن از کازیخرکش رو کرد. داستانی ساخت که کازیخرکش برای یتیمی پول جمع کرده بود و همه را خرج عیش و نوش خودش کرده بود. زیر هر پست جدید کازیخرکش هزاران فحش نوشته شده بود. داشهمین اکانتی جعلی ساخت و زیر آخرین پست کازی که از نارفیقان مینالید نوشت: آخر عاقبت تخم شب قتل بهتر از این نمیشه»
همان شب افسانه استوری گذاشته بود که این قوم و خویش شوهر عجب موجود مارموزی بوده. داشهمین فهمید کازی را میگوید و فهمید کازیخرکش قوم و خویش شوهر افسانه بوده است. مطمئن بود توی خانه بین افسانه و شوهرش جر و بحثی شده است. دوست داشت برای افسانه پیامی بفرستد و به بهانهٔ کازیخرکش گپی بزند. حسابی به اسم منیره خواهر مرتضی همسایهٔ قدیمی مشترک خودشان و افسانه ساخت. منیره دوست افسانه بود و مرتضی دوست داشهمین. هیچ عکسی از منیره نداشت. صفحهٔ مرتضی را پیدا کرد. فهمید منیره ده سال شوهر کرده بود و رفته بودند ینگهٔ دنیا و دو سال پیش مرده بود. به خودش نفرین کرد. صفحه را حذف کرد. صفحهٔ شوهر افسانه را دید زد. نوشته بود اونهایی که به اسم جوانمرد سبیل گنده میکنن، تهِ ناجوانمردیاند». اسکرینشات گرفت و با حساب افشاگری علیه کازیخرکش» از اسکرین شوهر افسانه استوری گذاشت. نوشت بچهها نباید بذاریم این آدمای نورسیده به خوبها و مرام و فتوت توهین کنند. این یکی از اقوام کازیخرکشه. فرداش شوهر افسانه صفحهاش را خصوصی کرده بود. معلوم بود تیزی را خورده. صفحهٔ افسانه هم خصوصی شده بود. داشهمین یادش آمد توی بیو شوهرش نوشته بود عاشق افسانهام.
شب که ممدببراز آمده بود پیش داشهمین، گفت عجب تیزیای به کازیخرکش زدند. داشهمین گفت از صدتا تیزی هم تیزیتر بود. ممدببراز گفت همتیزیتر بود و هم خین و خینریزی نداشت. امیررضا گفت داداش قرصهاتو برات بیارم؟
چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» یا حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را». سعدی هی تکرار میکند زیبارویان به آرایشگران نیازمند نیستند. حافظ پس از سعدی هم همین مضمون را تکرار میکند به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را» و تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت|چه حاجت است که مشاطهات بیاراید» معنایی که امروزه از این کلمات میفهمییم، زیبایی خدادادی معشوق است و این زیبایی طبیعی چنان است که حتی مشاطهها و آرایشگران زبردست نمیتوانند به آن بیافزایند. اگرچه معنایی زیباست؛ اما پس این معنا، واقعهای تاریخی نهفته است.
در زمانهٔ خوارزمشاهیان، تجارت میان ایران و سرزمینهای شرقی به ویژه چین و هند رونق فراوان یافت. بازرگانی و تجارت وقتی گسترده شود، تنها تبادل کالا با کالا نیست؛ بلکه یادگیری فرهنگها و تأثیر فرهنگها بر یکدیگر است. بسیاری از فرهنگها را بازرگانان و تاجران از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند. دادوستد و در نتیجه تبادل فرهنگی با چین و هند، رونق مشاطهگری را از سرزمینهای شرقی به ایران کشاند. بازرگانان بر سر بازار اجناس آرایشگران رقابت میکردند و معلمانی از چین برای آموزش مشاطهها به ایران سفر میکردند.
در همان زمان، راهن به کاروانی که از چین و هند برمیگشت، هجوم میآورند. اجناس را زیرورو میکنند. طلا و مسکوکات و اجناس قیمتی را برمیدارند و به رسم جوانمردی، آنچه را نیاز نداشتند همانند ادویههای هندی و سرخابها و مواد آرایشی چینی به بازرگانان برمیگردانند. طبعاً در زمان خوارزمشاهیان بستهبندی نبوده است. ادویهها و مواد آرایشی جابهجا میگردند. بار بازرگانان که به شیراز رسید، هفتهای نگذشت که شکایتها از مشاطهها بالا گرفت. گونههای ن و دخترکان شیراز را ادویههای هندی مالیده بودند و پوست لطیفشان انگار اطفال آبلهزده شده بود. از آن میان، بانوان چند شاعر بودند. شکایت به نزد حاکم راه به جایی نبرد. کاروان بازرگانی برای پسرعموی حاکم بود و حاکم از بازار پررونق مشاطهها مالیات فراوان میگرفت و شکایت مردم کوچه و بازار را به مصلحت حکومت نادیده گرفت.
در محفلی که شاعران شیراز جمع بودند، سخن از ماجرا رفت و از ستم حاکم گله میکردند. از عدل حاکم مأیوس بودند. گفتند با سلاح شعر، مردمان را علیه مشاطهها میشورانیم و بازارشان را کساد میکنیم. هفته بعد –دقیق روشن نیست که محفل شاعران شیراز در قرن هفتم هفتگی بوده یا نه- شاعران شعرهای خود را میخواندند. جملگی هجویه بود. سعدی که مردی دنیادیده بود، گفت هجویه مانند فحشی است که به دیوار میخورد و یا پاسخی میشنود یا نمیشنود و اثری ندارد. گفتند پس چه کنیم. سعدی گفت چاره این است که در افواه عوام و دهان مردم بیاندازیم که هر کس که به مشاطهها رجوع میکند، بدین خاطر است که از زیبایی بیبهره است. اینگونه نه هجو گفتهایم که بیاثر باشد و نه مستقیماً با مشاطهها که مالیاتدهندگان حاکمند درافتادهایم. رأی سعدی را پذیرفتند. سعدی فی المجلس چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» را سرود. شاعران به کودکان این شعر را یاد میدادند تا در کوچهها بخوانند و پشت سر نی که از مشاطهخانهها بیرون میآیند تکرار کنند. اندکی نگذشت که ن شیراز از ترس اینکه مبادا به زشتی متهم شوند و از بیم کودکانی که پشت سر نی که نزد آرایشگران شعر میخواندند، دیگر به سراغ مشاطهها نمیرفتند. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را»
میان چینهای صورتت
رودی سیاه جاری بود
لبخند که میزدی
طغیان میکرد
غباری تیره
نشسته بود
بر گونههای خستهات
تبسمت
میان تیرگیها میدرخشید
دستهایت
دستهایی که کم بهار دیده بودند
پینه بسته بودند
انگار تنهٔ بلوط
سخت بودند
چونان تیشهای که بر سنگها میزدی
وقتی نوازش میکردی
ابر بودند
بوسههایت
بوی زغال داشت
کودکانت
عاشق بوی زغال بودند
مثل شیداییشان به تمشک وحشیِ روی بوته
بوسهای که دیگر
روی کودک منتظر را لمس نمیکند
*
سالها پیش پرسپولیس باخته بود. ده-دوازده ساله بودم. گوشهای ناراحت نشسته بودم. پسرعمویم بهم گفت آنها بازی میکنند، آنها پولش را میگیرند، آنها بازی میکنند و میبرند و میبازند و این وسط هیچ چیز گیر ما نمیآید؛ پس ناراحت نباش.
حرف پسرعمو رویهٔ دیگری هم داشت، پس هنگامی که میبرند، خوشحال نباش.» فوتبال صرف تماشا نیست؛ مثل یک فیلم سینمایی نیست که ساعتی بنشینی و تماشا کنی و با فراز و فرودش، شاد و غمگین شوی و تمام. وقتی طرفدار تیمی میشوی، فوتبال از تماشای یک بازی خارج میشود و خودت مستقیماً درگیر آن میشوی. بازیکنانی که توی زمین بازی میکنند، بخشی از تو میشوند. وقتی فرصت گل میشود، ناخودآگاه از جا بلندت میکند. وقتی فرصتی خراب میشود تو هم مثل بازیکن توی زمین، اَه میگویی و توی هوا مشت میپرانی.
فوتبال شادت میکند، غمگینت میکند، عصبانیات میکند، کاری میکند از جایت بلند شوی، مشت توی هوا بزنی، اَه بگویی، ای کاش ای کاش بکنی، داد بزنی، گریه کنی، دقیقههای پایانی دستتهایت را بگذاری پشت سرت و توی حالت بین ناامیدی و امید منتظر معجزهای باشی و دهها احساس پیدا و پنهان را در تو زنده میکند و میمیراند.
این درست نیست که این وسط هیچچیز گیر ما نمیآید». توی فوتبال، اگر طرفدار تیمی باشیم، بسیاری از احساسات ما رو میآیند و حتی ما را وادار به حرکتهای بدنی میکنند. ما وقتی تیممان گل میزند، به هوا میپریم. یعنی تنها احساس شادی نیست، ما توی شادیهایمان به هوا نمیپریم و داد نمیزنیم. اما احساس شادی توی فوتبال، ما را به هوا پرتاب میکند؛ یک احساس کمیاب توی زندگی. به غیر از فوتبال، بسیار بسیار کم اتفاق میافتد که ما توی شادیهایمان به هوا بپریم.
فوتبال و طرفداری از یک تیم، برای ما احساسهای فراوانی را رو میکند و گاهی احساسهایی کمیاب. پس طرفداری از یک تیم فوتبال، اگرچه برای ما پول و پلهای ندارد، اما در عوض بسیاری از احساسهای پیدا و پنهان ما را روشن میکند و به نمایش میگذارد. احساسهایی که شاید اگر فوتبال نبود، آرام آرام در گوشهای از وجود ما میمردند. ما برای زندگی به این احساسها نیازمندیم. حتی به آن غم پس از شکست تیم محبوبمان. حتی به آن امید و ناامیدی در وقتهای تلفشده.
چاپ شده در شماره سوم ماشیندودی
گوشیهای هوشمند که آمدند، اینترنت رسید به چشم و دست همه مردم. شبکههای موبایلی اولین تجربهٔ گفتگوی مجازی بسیاری از آدمهای کوچه و خیابان بود. کسانی که نه وبلاگ،نه کلوب، نه یاهو۳۶۰، نه گودر، نه فرندفید و را تجربه نکرده بودند. با قوانین این فضا آشنا نبودند. شبکههای مجازی و آن صفحه کلید گوشی همراه یا لپتاپ یک اتفاق بزرگ یا حتی آرزوی بزرگ را برای انسانهای این دهه ساخته بود. آنها میتوانستند مؤلف» باشند. شاید در ذهن بسیاری از مردم دهههای قرن بیستم، داشتن ماشین تحریری آرزو بود تا با فشار دکمههایش و صدای تَکتَک روی کاغذ سفید، جملهای را بنویسند و نویسنده شوند. آدمهای این قرن با یک گوشی همراه هوشمند، با شبکههای مجازی وب، نویسنده شدهاند و مؤلف.
آدمهای این سالها، همین آدمهای کوچه و خیابان، از همیشه مخاطببودن» گذر کردهاند و مؤلف شدهاند. هر فالووری در اینستاگرام و توییتر و . مخاطبشان است. مخاطبانی که چشم در چشم آنها نیستند؛ شبیه نویسنده کتاب و مخاطبش و صفحه گوشیها شده است کاغذ. شبکههای اجتماعی به همه فرصت مؤلفبودن» را هدیه داد.
اینستاگرام اما شبکهای متفاوت است. تألیف در اینستاگرام بر اساس واژهها نیست؛ تألیف بر اساس عکس است. واژهها بسیار صادقتر از عکسهایند. تجربه اینستاگرام نشان داد که اگر چشمها سخن بگویند، میتوانند از زبان دروغگوتر باشند. مردم عادیِ همیشه مخاطب» با ظهور اینستاگرام مؤلف» شدهاند. آنها میدانند برای مؤلف بودن به هنر» نیازمندند. نمیتوان مؤلف بود و هیچ رنگی و ترفند و تردستیای نباشد. نومؤلفان اینستاگرام سادهترین راه را انتخاب میکنند؛ تبرج. آنها نمایشگر تبرج»اند. هر چیزی را که به گمانشان در چشم مخاطب زشت است، حذف میکنند و هر چه را به گمانشان زیباست، اضافه میکنند. تبرج زشتزدایی و زیبانمایی است. عکسهای اینستاگرام نمایشگر واقعیت زندگی نیستند. عناصر که زشت نامیدهشدهاند، حذف و عناصر غیرواقعی زیبا اضافه شدهاند. در کنار کتابهایی که در اینستاگرام خوانده میشود، فنجانی قهوه است. اما از کتابهای تلنبار روی میز تصویری دیده نمیشود. اینستاگرام را چشمها روایت میکنند و چشمها میخوانند. چشمها گاهی از زبان دروغگوترند.
*
شماره سوم ماشیندودی
بهار بیشتر از آنکه شبیه رستاخیر باشد، شبیه زندگی است. زندگیای که بالا و پایین دارد و فراز و فرود. روزهای بهار غیرقابل پیشبینیاند. آفتاب ملایم صبح ناگهان در پسِ رگبار تند خشمگین پنهان میشود. به گرمای دم ظهر نمیتوان تکیه کرد؛ شاید عصری سرد در انتظار باشد. حال بهار دائم یکسان نیست، درست مثل زندگی و این دلیلی محکم بر این نیست که غم نخوریم.
بهار شکوهمند آغاز میشود. با شکوفههای سیب و گیلاس، با عبور از زمستان. اما بهار پایان خواهد داشت، پایانی زود. در این چند روزه گذرا، بهار هر لحظه به رنگی است و با صدهزار جلوه، خودنمایی میکند. گاهی شاد است و گاهی گرفته و پر از غم. گاهی باد با برگهای شکوفههای هلو میرقصد و گاهی رگبار بر دشتهای تازه سبز تازیانه میزند و آسمان میغرد و خشمگین است. چقدر بهار شبیه زندگی است. کوتاه، ناپایدار، هزار رنگ.
به بهار نمیتوان دلخوش بود و نمیتوان امید بست. به هیچ هزاررنگ زودگذری نمیتوان دل بست. اما میتوان با بهار خوش بود. با جلوههای هر لحظهاش، با رقص نسیمهایش توی برگهای همیشه سبز کاج و شکوفههای نورسته آلو. با بارانهای کوتاه چند دقیقهایاش و رنگینکمانهای آسمان نیمه آفتاب و نیمهبارانش. با خورشید تند و ابرهای سیاه خوفناکش. با بهار میتوان خوش بود، درست شبیه زندگی.
|
این را چند سال پیش برای پنجروز نوشته بودم.
خبرهای رنجآور پیاپی را کنار هم میگذارم؛ توی یک خط. یاد بابابزرگ میافتم هنگامِ گندمبرون. ایستاده است و آفتاب میریزد روی پیشانیِ پرعرقش. خنده دارد روی لبش. این خنده برایم خلاصهٔ یک زندگی است؛ یک زندگی دور از خبرهای رنجآورِ پیاپی. دنیای بابابزرگ خلاصه میشد در روستا و مردمانش و پسرهایش که به شهر رفته بودند برای درس خواندن. توی بیست-سی سال آخر رادیو آمده بود. عکسی از بابابزرگ دارم، محمد بغلش است و کارالی و میرفرج و میرعبدالحسین هم هستند و وسط عکس رادیو است با آنتنی بلند. انگار کانونِ عکس رادیو است. رادیویی که از این سو خبرها را بیدرنگ میکند.
خبرهای رنجآوری که بابابزرگ میشنید، خلاصه میشدند توی مرگ یکی از اهالی روستا، گمشدن بزها، باران نیامدن -که آن سالها میبارید- و آتش گرفتن گندمها و . میرعلیصفدر خواسته بود چای درست کند، باد آمده بود و آتش را برده بود روی کلورها و آتش گر گرفته بود و یک سال زحمت و خستگی را دود کرده بود.
بابابزرگ تابستانِ شصت و چهار مُرد. هشتاد و یک ساله بود. دنیا عوض شد و ما شدیم میراثدار همهٔ رنجهای آنبهآن عالم. خودمان را انداختیم در وسط خبرهایِ پیاپی رنجآور و محنتِ دیگران، محنت ماست. شدیم سوگوارِ همهٔ رنجهای بشر.تصویر پیرمردی که لبخندش خلاصهٔ زندگیاش است، برایمان شد تصویری غریب و دور. باید برون کشید از این ورطه رخت خویش»
انسانِ وارثِ همه رنجهای انسانها فرسوده میشود. بنیآدم اعضای یکپیکرند»؛ اما نه اینقدر. این رنجها همیشه بودهاند و هستند و خواهند بود. اما محدوده خبرهای رنجآور کوچک بود. بابابزرگ -خدا بیامرزدش- شریکِ رنجهای مردم روستا بود. اما ما همرنج همهٔ انسانها شدهایم.
هی دست میرود به کمرها یکی یکی
وقتی که میرسند خبرها یکی یکی
درباره این سایت